با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی… و شاید جنازه ای از من… گویی شهر هم چونان من دلبند توست…
آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم…
گوشت را به من میدهی؟؟؟؟ دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس… برای تو…
تویی که تمام طلاهای شهر را آّب میکنی و پشیزی هم ارزش نمیگذاری…
تویی که من هم برایت مفتم…
ای سوار بر اسب این روزهای من اندکی خوب بودن مبخواهم و بس…
اندکی ملاحظه… شاید چیزی شبیه لبخند… هر چند برای تو کم… و تو بمان تا ته قصه…
اینبار من میروم و حس های لیلی وارم… تو که باشی داستان پابرجاست…
من که نباشم داستان یک حاشیه کم دارد و بس… پس اینبار را به حرمت کم ارزشی طلاهای شهرت بمان… و دل من شکستن هایش را شکسته تو بمان و خاکشیرش نکن…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
خود دست به کار شد و قفل کمربند را باز کرد و من فقط نگاهش کردم.
چشم روی هم گذاشت و من نگاه به جمعیت از پس شیشه معلوم انداختم و دلم هری پایین ریخت و این نفسها گاهی بازیشان میگیرد.
قدمی از ماشین فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهی من میان سرسرای طبقه بالا میان همه ی تنها شدن های خانه هم چرخ میخوردم…چرخ خوردن را دوست داشتم…از همان بچگی هایی که خانوم نگذاشت خرجشان کنم.
جمعیت سیاه پوش را میدیدم وچشم هایم گاهی میدوید میان جمعیت و دلم اندکی آشناییت میخواست.
نگاه برگرداندم و او تکیه زده بود به ماشین لوکسش و میان پالتوی کوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من این روزها یخ زده تر میشد.
زن های چادری را میدیدم و چادر من کو و نگاه مردان چرا خوره ی جانم میشود؟؟؟
و چه طز هایی میدادم من و یکی از آنها هم توی ذهنم چرخ میخورد و من پوزخند حرامش میکردم…زن که باشی میان نگاه های دریده مردان گرگ صفت هیچ ندیده با چادر و بی چادر رقص عریانی داری و بس.
نگاه آشنایی دیدم و کمی روسریش عقب رفته بود و اشکش لحظه ای عقب رفت و دست هایش روی من باز شد و این همان دست هایی است که اشک هایم را زدود و من میدانستم که خرم میکند.
دستی روی شانه ام نشست و میان حجمی از بوی حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ی دور بودن هایم هم میدانستم که خاله نسرین جانم با آن هم وسواسش نمیگذارد حلوای عزای آقایش را کسی جز او بپزد.
هق هقش که هوا رفت و همهمه ای شد و من باز نگاه دواندم تا آن همه آرامش نگاه خمار تن تکیه زده به ماشین لوکس ، دلم از این آمدن گرفت.